باسمه تعالی

اگر مردم موضوعی را در قبلاً در زندگی روزمره خود ندیده، و لمس نکرده باشند، بعید است که، وقتی همان موضوع به عنوان جوک و لطیفه مطرح شود، خنده آن‌ها را به همراه داشته باشد. وقتی کسی از یک لطیفه لذت میبرد، احتمالاً خودش تجربه دست اولی از موضوع آن دارد. اگر چنین نبود و فرد هیچ ربطی با آن جوک حس نمیکرد، امکان اینکه باعث خنده او شود وجود نداشت.

برای نشان دادن این موضوع چند لطیفه را مثال میزنم:

داستان ملا و دروغ درباره نان مجانی

میگویند ملا نصرالدین برای خرید نان رفت و دید مردم صف طولانی برای نان تشکیل داده‌اند. به فکر افتاد که بایک دروغ جمعیت را پراکنده کند. لذا ملا خطاب به جمعیت کرد و گفت «مگر خبر ندارید که فلان حاجی از حج آمده و به نانوای دیگر ده گفته که به عنوان ولیمه به مردم نان مجانی بدهد؟»

مردم هم شتابان به طرف نانوایی دیگر راه افتادند و جلوی نانوایی خلوت شد. بعد ملا فکر کرد «حتما خبری بوده که این همه‌ آدم برای نان مجانی راه افتادند. اگر نه با یک دروغ ساده که نمیشود همه را گول زد» لذا خودش هم دنبال حمعیت راه افتاد تا نان مجانی بگیرد.

این قصه همه آدمها است. معمولاً هرکسی که دروغ بگوید خودش زودتر از بقیه دروغ خودش را باور میکند. شاهد آن هم پروپاگاندای پیشرفت‌های نظامی ملتها است. نظامی‌ها برای ترساندن دشمنان یک کشور به اغراق درباره توان خود روی می‌آورند. اما مردم آن کشور زودتر از بقیه این رجزخوانی‌ها را باور میکنند و دیگر نمیشود راست ماجرا را به آن‌ها فهماند.

یکی از دلایلی که دروغ را حرام کرده‌اند این است که خود آدم اولین کسی است که آن را باور میکند.

داستان دیوانه‌ای که فکر میکرد گربه است

دیوانه‌ای را، که فکر میکرد گربه است، به تیمارستان برای درمان برده بودند. بعد از مدتی پزشک معالج، که یافته بود که بیمار علاج یافته، به او گفت که میتواند تیمارستان را ترک کند. دیوانه سابق وقتی جلوی در تیمارستان رفت، مردّد شد و برگشت و به دکتر گفت که «جرأت خروج ندارد. چون هنوز مطمئن نیست که سگهای کوچه هم فهمیده باشند که او دیگر گربه نیست».

این هم داستان تقریباً همه آدمها است. همه ما آن نقشی را بازی میکنیم که دیگران از ما توقع دارند. به ندرت میتوان کسی را یافت که خودش محاسبه نفس کند و با تفکر، تعریفی از خودش ارائه کند، و به اینکه دیگران چه فکر میکنند اهمیت ندهد.

داستان کم کردن خوراک خر ملا

روزی ملا نصرالدین به این فکر افتاد که شاید بیش از اندازه برای خوراک خرش هزینه میکند. تصمیم گرفت برای یک هفته خوراک خر را نصف کند، تا تفاوت کارکرد خر را اندازه بگیرد. در طول هفته هیچ اثری از ضعف و کار نکردن در خر دیده نشد و با چند ضربه چوب راه می‌افتاد. ملا برای هفته بعد هم باز خوراک خر را نصف کرد و باز خر کار میکرد. این داستان برای چند هفته ادامه داشت و هربار خوراک خر نصف میشد. تا بالاخره روزی خر غش کرد و مرد. ملا هم که از این اتفاق متحیر شده بود، و نمیفهمید چه اتفاقی افتاده. چون تا روز آخر هربار که خرش را چوب میزد، خر راه می‌افتاد.

این هم داستان همه نظام‌های حکومتی دنیا است. هر حکومتی اول کار با مردم خوب رفتار میکند. به تدریج فاصله طبقاتی زیاد می‌شود و فقیرها فقیرتر و پول‌دارها پولدارتر میشوند. همه چیز عادی پیش می‌رود و هیچ نشانه‌ای از اعتراض و شورش اجتماعی هم دیده نمیشود؛ تا روزی که بالاخره فساد، شیرازه جامعه را از هم می‌پاشد. هرکاری هم بکنند، دیگر شرایط به روال عادی برنمیگردد، تا حکومت دیگری و دوره دیگری جایگزین وضع موجود شود.