باسمه تعالی

یکی از حکایتهایی که چندی پیش توسط ایمیل بین مردم پخش شد، داستان تصمیم سختی بود که عقاب در چهل سالگی برای بقا و یا فنای خود باید بگیرد. هرچند در نظر اول بنظر می آید که این حکایت برای این ساخته شده که روحیه آدمها را در مواجهه با حوادث روزگار و تغییر شرایط زندگی بالا ببرد، اما ایرادات زیادی بر این قصه وارد است که پس از نقل قصه آنرا بیان خواهم کرد. معمولا این حکایت در قالب یک سری اسلاید این طور بیان میشود:

عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند، اما نوک و پنجه های او به مرور کند شده و حدود 40 سالگی عقاب در استفاده از آنها برای شکار به زحمت می افتد و به تدریج شانس موفقیت او در شکار کم میشود. پرهای او هم خشک و غیر قابل انعطاف میشوند. بنابراین او با تصمیم گیری دردناکی روبرو میشود و آن این است که اگر بخواهد به زندگی خود ادامه دهد، باید در کوهستان کنج عزلتی بگزیند و پرهای قدیمی و خشک را بکند و پس از آن آن قدر نوک و پنجه های خود را به سنگ بکوبد تا نوک و ناخن های او از جا در آید. فرآیند رشد پرها و درآمدن نوک جدید و ناخن ها پنج ماه طول میکشد و در این مدت احتمال مرگ عقاب در اثر گرسنگی وجود دارد. اگر عقاب بتواند از این مرحله زنده به در آید، صاحب نوک و پنجه های جدید و پرهای تازه میشود که میتواند با آنها بهتر پرواز کرده و شکار کند. به این ترتیب امکان زندگی او برای 30 سال دیگر فراهم میشود. داستان آدم هم مثل عقاب است که باید در زندگی خود را برای تطبیق با شرایط جدید آماده کند و بعضی وقتها تصمیمات دردناکی را اتخاذ کند.

این قصه ایرادات فراوانی دارد که در ذیل در حد امکان شرح خواهم کرد:

اولا عقابها حدود 20 تا 30 سال در طبیعت زندگی میکنند و به ندرت عقابی که تا 40 سالگی بتواند زندگی کند، دیده شده است. البته رکورد عمر عقاب در باغ وحش و تحت مراقبت پزشکی 48 سال است.

دوما نوک و ناخن های عقاب مثل ناخن های همه موجودات دیگر از کراتین ساخته شده و به طور مستمر در حال رشد و بازسازی است و کند نمیشود تا احتیاج باشد که آنرا بکنند تا از اول درآید.

سوما اگر عقاب پر و نوک و ناخن های خود رابکند، امکان حرکت و تغذیه نخواهد داشت و باید پنج ماه گرسنگی و تشنگی را تحمل کند که البته بطور قطع عملی نیست.

چنین قصه هایی قبلا هم در فرهنگ های قدیم سابقه داشته و از یک فرهنگ به فرهنگ دیگر رسوخ میکرده است. مثلا قصه ققنوس یا phoenix که پس از تخم گذاری بدنش میسوخته و خاکستر میشده و روی تخم را میپوشانده تا گرم بماند و جوجه پس از تولد باید از خاکسترهای مادرش سر برآورد. اما درباره اینکه چه مبنای فکری باعث میشود که چنین افسانه هایی ساخته شود، بر این باورم که باور تناسخ روح و تلاش طرفداران این گونه مذاهب ساختگی برای ترویج آن، عامل خلق چنین مطالبی است. در باور تناسخ روح، پس از مرگ جسم، روح آن موجود از بین نمیرود تا دوباره در بدن دیگری حلول کند و آنقدر از یک بدن به بدن دیگر میرود تا روح به تعالی مورد نظر برسد و پس از آن میتواند عروج کند. تناسخ ارواح قطعا باطل است و بطلان آنرا با استدلالات عقلی میتوان اثبات کرد. لذا تنها راهی که باقی میماند تا زمینه قبول این باور در مردم ایجاد شود این است که چنین افسانه هایی را پخش کنند و به مردم بباورانند که نه تنها موجودات در طول زندگی خود باید تغییرات جدی در بدن خود را تحمل کنند، بلکه باید روح آنها ترک بدن و حلول به بدن دیگری را نیز تجربه کند. حیله دیگری که توسط مبلغان این شبه مذاهب بکار برده میشود، این است که افرادی را تربیت میکنند که ادعا کنند خاطراتی از زندگی های قبلی خود به یاد دارند. مثلا کودکی که ادعا میکند در زندگی قبلی خود خلبان جنگنده بوده است. هر چند چنین مطالبی شاید دور از ذهن بنظر آید، ولی باید دانست که برنامه ریزی های سنگین وبلند مدتی برای گسترش چنین عقایدی انجام شده تا بتوانند در نهایت آنرا جایگزین ادیان توحیدی کنند.

به فرض راست بودن این قصه، آیا انسان ها میتوانند از آن الهامی بگیرند و نکته اخلاقی این قصه را در زندگی خود استفاده کنند؟

معمولا تغییرات جسمی و محیطی انسان ها بطئی و آرام است و بنابراین فرصت تطبیق با شرایط جدید زیاد است. آدم ها بطور مستمر باید خود را با شرایط زندگی تطبیق دهند و با تغییرات زندگی خود کنار بیایند. معمولا این اتفاق که انسان در گردنه ای گیر کند که مجبور شود برای مرگ و زندگی خود تصمیم بگیرد و مثل عقاب قصه فوق نوک و پنجه خود را بکند، بسیار نادر است. تطبیق با شرایط جدید نیز لزوما دردناک نیست، بلکه میتواند بسیار جذاب باشد. اگر انسان به دنیا به عنوان کاروان سرایی که برای مدتی کوتاه در آن اقامت دارد، نگاه کند، و دنیا را نشئه حرکت و تغییر ببیند، دیگر دلیلی برای مقاومت در برابر تغییرات باقی نمیماند و لذا محلی برای تصور درد در اثر تغییر شرایط نیز نخواهد بود.