باسمه تعالی

قبلا در دو مقاله تحت عنوان نکاتی در باب تصمیم گیری مطالبی را آورده بودم. این مقاله در واقع ادامه همان بحث است.

اگر از هر آدم بالغی، چه جوان و چه پیر، بپرسید که تصمیمات خود را چگونه می گیرند، اکثر قریب به اتفاق آنها پاسخ میدهند که خودشان با عقل خودشان مطالب را بررسی کرده و تصمیم حساب شده میگیرند. شاید باور داشته باشید که دروغ گویی جزء مشخصه های آدمها است. شاید هم قائل به این باشید که آدمها معمولا مرز بین راست و دروغ را تشخیص نمیدهند و متوجه نیستند که وقتی درباره یک واقعیت موجود در جهان خارج از ذهن، از آنها سئوال میشود، تصورهای ذهنی مطلوب خود را نباید ناخودآگاه به جای واقعیت ارائه کنند. بهر حال فرقی در اصل مساله نمیکند که ادعای فوق نمیتواند درست باشد.

نمونه ای را در اینجا ذکر میکنم تا مساله روشنتر شود: گروهی از محققان غربی برای روشن شدن اینکه چه عواملی در انتخاب همسر اولویت دارد، روی تعدادی از مردم تحقیق کرده اند. اما در کنار تحقیقات مستقل خود، لیستی شامل 76 مورد را در پیش روی آنها قرار دادند تا ببینند خود آنها چه برآوردی از عوامل تعیین کننده انتخاب همسرخود دارند. فکر میکنم نتایج تحقیقات را بتوانید راحت حدس بزنید. سئوال شوندگان اخلاق و درک و فهم زوج را مهمترین عامل دانستند. در حالی که نتایج تحقیقات محققین روی همان گروه نشان میداد که زیبایی، ثروت و مدرک تحصیلی زوج به ترتیب مهمترین عوامل بوده اند.

برگردیم به اصل بحث.

تصمیم حساب شده و عاقلانه گرفتن، پدیده بسیار نادر و کمیابی است. دلیل آن هم این است که اولا فرد باید در تحلیل عقلی و استدلال منطقی آموزش دیده و سرد و گرم چشیده باشد؛ و ثانیا تفکر و بررسی هر موضوعی اگر محققانه و متفکرانه بخواهد انجام شود، صرف زمان زیاد و انرژی بالایی را طلب میکند. جوانترها به خصوص کمتر فرصت یادگیری و تمرین تفکر منطقی را دارند. به علاوه جوانترها زمان کافی برای بررسی همه حرفها و عقاید و اخبار سره و ناسره که هر روز در اجتماع میشنوند، را ندارند.

بنابراین نتیجه این میشود که معمولا تصمیمات و افکار آدم ها در کل و جوانترها علی الخصوص، ملغمه ای از آن چیزی است که از اطرافیان و اجتماع خود شنیده اند و اگر خیلی باهوش و زرنگ باشند، فقط سعی میکنند که کمی رنگ و بوی آن حرفها را عوض کنند تا بشود به عنوان محصول فکر خودشان عرضه کنند.

در اصل موضوع اعتراضی وارد نیست، چون عمرهای ما کوتاه، دنیای اطراف ما بسیار پیچیده، و عواملی که باعث سرگرمی و حواس پرتی شود، بسیار زیاد است. بنابراین این پدیده گریزناپذیر است. اگر واقعا سطح عمومی افکار و عقاید یک جامعه استانداردهای مقبولی داشته باشد، هر ترکیبی که از قاطی کردن آنها بدست آید، میتواند قابل قبول باشد. اما اشکال در این است که دوره معاصر که به اشتباه دوره انفجار اطلاعات نام گرفته، دوره انفجار اطلاعات و افکار غلط است.

اگر در تک تک جملات و افکاری که از دیگران میشنویم، دقت و تحقیق کافی نکنیم و به آنچه که از نظر آنها حقیقت اثبات شده است اعتماد کنیم، با اطمینان میشود گفت که به خطا رفته ایم.

به تحصیلات دانشگاهی و تخصص بیش از اندازه لازم نباید اعتماد کرد.

در ارزشمند بودن تخصص و تحصیلات حرفی ندارم. اما معمولا ما در تشخیص حدود کاربرد این تخصص ها اشتباه میکنیم. بگذارید این را با مثال روشن کنم: پزشک حاذقی را فرض کنید که در تخصص خود سرآمد است. آیا صرفا علم پزشکی و درک این فرد از بهداشت عمومی، میتواند باعث شود که این فرد وقتی آشپزی میکند، نکات بهداشتی را رعایت کند؟ قطعا این طور نیست و در بین مادربزرگهای بیسواد میشود افرادی را پیدا کرد که بیش از این پزشک در آشپزی خود دقت و مراقبت کنند. شاید این پزشک حاذق هنر آشپزی خود را از مادری شلخته ارث برده باشد و فرصت اینکه در این حوزه توانایی های خود را تکمیل کند، نداشته است. ارزش تخصص پزشک در حوزه پزشکی است و در همان محدوده محترم است و نباید آن را به رعایت نکات بهداشتی آشپزی تعمیم داد.

نمونه دیگر تخصص مدیریت است. مدیر یک سازمان بزرگ را فرض کنید که در کار خود بینظیر است. آیا میشود فرض کرد که این فرد در مدیریت خانواده و فرزندان خود هم موفق عمل میکند؟ فکر میکنم پیدا کردن موارد نقض کار راحتی باشد. دلیل آن هم این است که فردی که تمام توجه خود را معطوف کار خود کرده، معمولا فرصت توجه کافی به خانواده را ندارد و بنابراین در این حوزه نمیتواند موفق عمل کند. لذا جوانترها نباید توصیه و رهنمود چنین فردی را در زندگی خود اثر دهند. تجربه این فرد در حوزه کاری خودش معتبر است.

مثال دیگر متخصص برنامه ریزی صنعتی است که میتوانند راهکاری برای به سوددهی رساندن یک کارخانه در حال ورشکستگی ارائه کند. آیا چنین فردی لزوما در برنامه ریزی مالی خانواده خود موفق عمل خواهد کرد؟ شخصا مواردی را دیده ام که در حوزه کاری خود همه نکات فنی را رعایت میکنند، اما وقتی مساله امور مالی شخصی بشود، کاملا بر اساس غریزه، رفتاری مانند موش را از خود نشان میدهند و تنها جمع کردن هرچه بیشتر مال و نشستن روی آن را بلدند؛ بدون اینکه بتوانند برنامه ای استراتژیک و بلند مدت که برای چند نسل آتی کار کند را تدوین کنند.

بسیاری از رویکردها و توصیه ها ناشی از بیماری های روانی است

آیا تا بحال با این مطلب برخورد کرده اید که کسی شما را از فقیر شدن بترساند و به برنامه ریزی برای جلوگیری از فقر تشویق کند؟ معمولا این آدمها طوری خود را جلوه میدهند که انگار متخصص حساب و کتاب و برنامه ریزی هستند. ادعایم این نیست که آدم نباید برای آینده خود برنامه ریزی کند، بلکه حرفم این است که ترساندن دیگران از آینده موهومی که نه وجودش تضمین شده است و نه شرایط آن مشخص، به نحوی که باعث به هم ریختن زمان حالی شود که نقد است، کار عاقلانه ای نیست و این ترس قطعا ریشه علمی و تحقیقی ندارد. این رفتارها هم بیش از آنکه مستدل باشد، به مشکل روانی نزدیکتر است. البته تشخیص این مشکلات روانی برای جوانترها سخت است. ولی یک راه ساده برای تشخیص اینکه فردی که میخواهد ترس ناشی از مشکلات روانی خود را به جای حساب و کتاب به آدم قالب کند، وجود دارد. کافی است یکی دوتا مساله ساده ریاضی به او بدهید تا ببینید اینگونه افراد معمولا عاجز از حل مسایل ساده ریاضی در حد دبستان هستند و ژست حسابگرانه و متفکرانه آنها پوچ است.

قبلا در یک مقاله درباره تشخیص بیماران روانی بیشتر نوشته ام.

جهان بینی های غلط را هم نباید از نظر دور داشت

این بحث بسیار مفصل است و اگر بخواهیم تمام مدل های مختلف جهان بینی های غلط و آثار آن در زندگی خود را بررسی کنیم، علاوه بر اینکه از حوصله نویسنده و خواننده خارج است، باعث میشود احساس تلخی از اینکه چقدر عمر خود را هدر کرده ایم، در ما ایجاد کند. لذا فقط به یک مثال بسنده میکنم: فرض کنید کسی به شما توصیه کند که "باید تمام نیازهای مادی بچه های خود را در حد کمال برآورده کنید تا احساس فقر نکنند، چون این احساس فقر باعث میشود سلطه پذیر و ذلیل شوند". ظاهر این حرف منطقی به نظر می آید، اما چند ایراد اساسی در آن هست.

دنیایی که در آن زندگی میکنیم بطور مستمر در حال تغییر و تحول است و بزرگترین عامل موفقیت هر کس، قدرت فرد در تطبیق با شرایط جدید، استفاده بهینه از امکانات موجود، و تغییر این شرایط برای تحصیل مطلوب است. به همین دلیل در غرب هم والدین عاقل فرزندان خود را به دوره های آموزشی قدرت رهبری یا leadership میفرستند. فراهم کردن همه امکانات مورد نیاز فرزند در واقع فرصت تجربه مدیریت و رهبری و خلاقیت را از بچه میگیرد و احتمال اینکه در اولین قدمی که با شرایط نامساعد برخورد کرد، شکست خورده و قدرت مبارزه نداشته باشد، بالاتر میرود. دلیل موفقیت رهبران بزرگ نظامی و اجتماعی تاریخ که قدرت ایجاد تحولات بزرگ را داشته اند، این است که همه طعم فقر را چشیده اند و دریافته اند که چگونه در دریای مشکلات، هدف خود را دنبال کنند.

احساس فقر در فرد لزومی ندارد به سلطه پذیر بودن منجر شود. بلکه باید این احساس فقر را به سمتی هدایت کرد که به افزایش خلاقیت و نوآوری فرد و قدرت مبارزه او بیانجامد. به علاوه فرصتی استثنایی برای درک اینکه دیگر افراد جامعه با چه مسایلی درگیر هستند را به آدم میدهد.

مراقب مفاهیم و کلمات پوچ و بیمعنی هم باید بود

در کتاب پیدایش (Genesis) انجیل ماجرای تمدن بابل را ذکر کرده که زبانی واحد داشتند و به خاطر گناهانی که مرتکب شدند؛ خداوند آنها را عذاب کرد و کاری کرد که هیچ کس زبان دیگری را نفهمد. بنابراین امکان ادامه تمدنشان وجود نداشت و پراکنده شدند. شاید این قصه به نظر افسانه بیاید، اما این دقیقا اتفاقی است که در دوره معاصر افتاده است و آن این است که کلمات معانی واحدی را در بین مردم حمل نمیکنند. مقاطع تاریخی زیادی را میشود پیدا کرد که در آن دوره معلوم بود منظور هر فرد از حرفی که میزند چیست. اما بسیاری از کلمات و مفاهیمی که در جوامع امروزی استفاده میشود، بی معنی هستند و حداقل از این نظر در دوران تاریکی از تاریخ به سر میبریم.

در این دوره همه سعی میکنند که حرف خود را در لفافه و با استعاره بزنند و بقیه هم دنبال این هستند که بجای اینکه حرف را به معنی کلمه برداشت کنند، به اصطلاح بین خطوط را بخوانند. شخصا اخبار سایتهای خبری را که دنبال میکنم، به ندرت به مطلبی برخورد میکنم که منظور خود را با کلماتی با معنی و بدون لفافه و حاشیه بیان کرده باشد.

بگذارید یک مثال در اینجا ذکر کنم. فرض کنید کسی به شما توصیه کند که "آدم باید اجتماعی باشد". فکر میکنم این جمله برای همه آشنا باشد و درک عموم این است که میفهمند چه معنی میدهد. اما واقعا میتوانید با کلمات قابل فهم منظور این جمله را بیان کنید؟

آیا منظور این است که باید زندگی در جنگل و بیابان را رها کنید و به شهر بروید؟ قطعا نه

آیا منظور این است که هنر همزیستی با دیگر افراد اجتماع را یاد بگیرید؟ فکر میکنم بیشتر مردمی که مجبورند در خانه ای کوچک با 4 یا 5 نفر دیگر زندگی کنند، همزیستی را یاد گرفته باشند. پس منظور این نیست.

آیا منظور این است که یاد بگیرید کمتر به بقیه فرصت سوءاستفاده از خود را بدهید و بیشتر از آنها سوء استفاده کنید؟ شاید! ولی این توصیه اخلاقی بهتر از این میتواند باشد.

آیا منظور این است که وقتی در اجتماع میروید حواستان به شکار خودتان باشد و مزاحم شکار گرگهای دیگر نشوید؟

آیا منظور این است که بقیه افراد جامعه را نمیشود اصلاح کرد، پس باید حواست به کار و منافع خودت باشد؟ شاید! ولی این توصیه خوبی نیست.

فکر میکنم شما هم بتوانید چند مورد به این لیست اضافه کنید. اگر منظور فرد از اجتماعی بودن، هر یک از گزاره های فوق باشد، چه ایراد دارد که منظور خود را با کلمات واقعی بیان کند؟

جمع بندی

عاقل بودن و عاقلانه تصمیم گرفتن کار راحتی نیست. برای این منظور باید در تک تک جملات و ابراز عقیده هایی که از دیگران میشنویم، دقت و تحقیق کافی کنیم و به آنچه که از نظر آنها حقیقت اثبات شده و مورد قبول عموم است اعتماد نکنیم.

بعضی وقتها کسی را الگو قرار میدهیم و نظر صاحب نظری را تحقیق نکرده قبول میکنیم و بعد دهها سال طول میکشد تا به حماقت آنها پی بریم. آنوقت دیگر فرصت بازگشت به دهها سال پیش را نخواهیم داشت.