باسمه تعالی

یکی از سؤالهایی که ذهن محققین را در کل تاریخ بشر به خود مشغول کرده، بحث درباره وجود یا عدم وجود آگاهی یا ناخودآگاهی جمعی است. آیا موجودات فقط باید با آموزش مستقیم چیزی را یاد بگیرند؟ یا تجربه تعدادی از اعضای جامعه میتواند یک آگاهی جمعی بوجود آورد که بقیه اعضای جامعه بواسطه آن آموخته شوند؟ آیا نسلهای بعدی تجربه نسل‌های قبلی را، از طریق DNA یا ابزار مشابه آن، به ارث میبرند؟

داستان صدمین میمون،‌یا Hundredth monkey effect

در دهه‌های پیش نسخه‌های متعددی از این داستان روایت شد، که با اصل تحقیق علمی انجام شده خیلی متفاوت بود. عده‌ای هم به بهانه علمی نبودن این روایتها، وجود ناخودآگاهی جمعی را یک تئوری توهم و شبه‌علمی معرفی کردند.

روایت مشهور در بین مردم چنین است که:

در دهه ۵۰ میلادی، محققین ژاپنی در جزیره کوجیما، تحقیقی در این زمینه را روی میمون‌ها شروع کردند. آن‌ها سیب‌زمینی‌های خاک‌آلود را به میمون‌ها میدادند، تا ببینند آن‌ها برای تمیز کردن آن چه میکنند.

بعد از مدتی یک میمون توانست کشف کند که میتواند سیب‌زمینی را به لب جوی آب برده، و آن را با آب بشوید. به تدریج میمون‌های دیگر این روش را یاد گرفتند؛ و زمانی که صدمین میمون توانست این شگرد را بکار برد، محققین یافتند که همه میمون‌های آن جزیره، و حتی جزایر دیگر، بدون آموزش یا مشاهده، همین کار را میکنند.

روایت فوق یک روایت اغراق‌آمیز است که با اصل تحقیقات انجام‌شده توسط محققین ژاپنی، که حدود ۴ دهه به طول انجامید، متفاوت است. اصل تحقیق انجام شده، هرچند قابل توجه است، به دلیل فوق در اینجا آن را شرح نمیدهم.

کتاب آقای Sheldrake

آقای Rupert Sheldrake در کتاب خود به نام «A New Science of Life» شواهدی ارائه کرده، که اعتبار بیشتری دارند. او در فصل ۱۱ کتاب، درباره تحقیقاتی که در سال ۱۹۲۰ در هاروارد، توسط William McDougall روی موشها شروع شده، شرح داده است.[1]

این تحقیق چنین بود که موشها را مجبور میکردند که از مخزن آبی عبور کنند که چند راه خروجی داشت. بعضی از خروجی‌ها با نور خاصی روشن شده بود، و وقتی موشها به آن وارد میشدند با شوک الکتریکی دردناکی مواجه میشدند. بعضی از موشها نیاز به ۳۳۰ بار تجربه داشتند تا این اشتباه را تکرار نکنند. بالاخره موشها، بعد از تعدادی اشتباه، ربط نور و درد ناشی از شوک الکتریکی را یاد میگرفتند.

این آزمایش برای ۳۲ نسل موش انجام شد. نکته جالب توجه این بود که موش‌های نسل بعدی، بدون اینکه این موضوع را، بقول معروف سینه به سینه، از نسل‌های قبلی یاد گرفته باشند، با تعداد کمتری آزمون و خطا، ربط نور و درد را درک میکردند. مثلاً در نسل پنجم فقط حداکثر ۱۲۰ آزمون کافی بود که موشها دیگر وارد خروجی نورانی نشوند. این مقدار در نسل ۳۲ به حدود ۳۰ آزمون کاهش پیدا کرد. میانگین خطاها در نسل اول ۵۶ بار بود، و در نسل چهارم تعداد خطای میانگین به ۲۰ کاهش پیدا کرد.

آزمایش McDougall وراثت یک تجربه از نسلهای قبلی را بخوبی ثابت میکند. البته مکانیزم انتقال تجربه هنوز شناخته شده نیست، و لزوماً نمیشود آن را به وراثت از طریق DNA نسبت داد.

یکی از اشکالاتی که محققین دیگر به آزمایش‌های فوق وارد کردند این بود که McDougall فقط روی موشهای آموزش داده شده، و نسلهای بعدی آن‌ها آزمایش کرده است. به همین دلیل محققین دانشگاه ادینبورگ همین آزمایش را به نحو دیگری تکرار کردند.

آن‌ها در تحقیق خود یک نسل را میگرفتند و نیمی از آن‌ها را آموزش میدادند. بعد میزان خطا در نسل بعدی موشهای آموزش دیده، و آموزش ندیده، را ثبت میکردند. نتیجه آزمایش‌ها نشان میداد که موشها، چه آموزش دیده و چه ندیده، در هر نسل بعدی تعداد خطای کمتری دارند، و اصلاً خطاها در حد آنچه که McDougall گزارش کرده بود، نبود.

همین موضوع بعضی از محققین را به این جمع‌بندی رسانده که احتمالا یک ناخودآگاهی جمعی، collective unconscious، در بین موجودات وجود دارد. Sheldrake این ناخودآگاهی جمعی را morphic resonance نامیده است. موجودات از طریق روشهایی که هنوز ناشناخته هستند، میتوانند از فواصل دور با هم ارتباط داشته باشند، و تجربیات خود را به نسلهای آینده، حتی بدون وراثت، انتقال دهند.

در خاتمه ذکر این هشدار لازم است که حساب مباحث علمی را از نتیجه‌گیری های فلسفی اخذ شده از آن باید جدا کرد. هر مبحث علمی متقن را میتوان دستمایه رسیدن به نتایج فلسفی ضعیف قرار داد. ممکن است عده‌ای با اثبات morphic resonance بخواهند چنین نتیجه بگیرند که موجودات یک روح جمعی دارند، و یا وحدت وجود یک حقیقت است. در حالی که از این مشاهدات علمی به نتایج فلسفی ذکر شده نمیشود رسید. ان‌شاءالله در پست‌های آینده در این مورد بیشتر توضیح خواهم داد.

🔗[1] https://www.sheldrake.org/essays/rat-learning-and-morphic-resonance