باسمه تعالی

با مشخص شدن نتایج انتخابات آمریکا و پیروزی ترامپ موجی از تظاهرات مردمی و درگیری‌های خیابانی در شهرهای آمریکا براه افتاد. اما بخش قابل توجه خبرهای اخیر این است که آتش بیار معرکه در شورشهای اخیر، که به انقلاب بنفش معروف شده است، خانواده کلینتون و جرج سوروس و دیگر افراد سرشناس سیاسی آمریکا هستند. اینکه هدف چنین افرادی از ایفای نقش اپوزیسیون چیست، نیاز به بررسی و تحلیل دارد.

البته اغتشاش پس از انتخابات امری اجتناب‌ناپذیر بود و گروه‌های دیگری هم در آمریکا بودند که خود را آماده میکردند که اگر هیلاری کلینتون پیروز انتخابات باشد، درگیری‌مسلحانه به راه بیاندازند. چنین حوادثی غیر مترقبه نبوده و زمینه رخداد آن‌ها از سالها پیش وجود داشته است. در همین وبلاگ چندین مقاله در این‌باره نوشته شده است. به عنوان نمونه مقاله‌ای از ۳ سال پیش تحت عنوان در آمریکا همه منتظر اتفاقی بزرگ و تاریخ ساز هستند و مقاله دیگری با عنوان ماجرای درگیری های نژادی آمریکا چیست؟ زمینه این رخدادها را بررسی کرده اند.

clinton-purple-revolution

قبل از شروع بحث ذکر چند نکته مفید خواهد بود. اولاً اختلاف بین ترامپ و کلینتون اختلاف بین دو ایدئولوژی نیست. خود ترامپ هم یک ایدئولوگ نیست. بلکه کاسبی ثروتمند است که با فنون فروشندگی آشناست و میتواند با کمک گرفتن از روشهای بِرَندسازی خود را در بین مردم مطرح کند. او بررسی میکند که چه چیزی توجه مردم را جلب میکند و همان را مطرح میکند. بنابراین ترامپ یک رهبر اجتماعی که از حمایت بخشی از جامعه برخوردار باشد، نیست. اگر کسی با چنین مشخصاتی میخواست در برابر حاکمان آمریکا قد علم کند، حکومت میتوانست به سادگی او را حذف کند. حتی در مقاطعی از مبارزات انتخاباتی بعضی از جمهوری‌خواهان، با توجه به روحیه کاسبی ترامپ، این ایده را مطرح کردند که به او مبلغی در حد صد میلیون دلار پیشنهاد کنند تا از دور مبارزات کنار برود. جالب توجه اینکه مشاوران او اصل ایده را طرد نکردند، بلکه در مورد مبلغ چانه میزدند.

افراد بسیار زیادی را می‌شود نام برد که در دهه‌های پیش به دلیل اینکه حکومت با وارد شدن آن‌ها به صحنه انتخابات مخالف بود، به روشهای مختلف کنار زده شده‌اند. به عنوان نمونه حدود ۱۰ سال پیش عده‌ای در حزب دموکرات کمدینی به نام جان استوارت را برای انتخابات ۲۰۰۸ مطرح کردند و به تدریج معلوم شد که اگر او واقعاً کاندیدا شود، شانس خوبی برای بردن دارد. اما سردمداران برنامه دیگری برای انتخابات داشتند و نمیخواستند حضور این فرد اختلالی در برنامه‌های آن‌ها ایجاد کند. روشی که برای حذف او و پاک کردن چنین ایده ای از ذهن مردم پیش گرفتند این بود که در سال ۲۰۰۶ فیلمی به نام Man of the Year با بازیگری رابین ویلیامز ساخته شد. ماجرای فیلم این بود که کمدینی میتواند انتخابات ریاست جمهوری را ببرد ولی بعد به علت اینکه پی میبرد که دلقکی بیش نیست، از ادامه کار صرفه نظر میکند. با این ترفند دیگر کسی جرأت نکرد که از جان استوارت حمایت کند و کل این ایده در ذهن مردم تقبیح شد.

دونالد ترامپ هم چیزی در حد جان استوارت است. او یک شوی تلویزیونی را اداره میکرد، سرمایه داری بود که چندان هم در کار خود موفق نبود و لیستی بلند از کارهای خلاف و رفتارهای زشت داشت. اگر چنین کسی میتواند در صحنه انتخابات بتواند بماند، یعنی سردمداران به او اجازه داده‌اند که بماند تا نقشی را که برایش تعیین کرده‌اند بازی کند.

درباره اینکه علت واقعی حوادث اخیر چیست و در نهایت به کجا خواهد انجامید، حرفهای زیادی زده شده است. بعضی از این حرفها، بخاطر زاویه دید خاص، هر چند درست هستند، اما همه تصویر را کامل نشان نمیدهند. بعضی وقتها مسأله خیلی واضح و ساده است، اما اگر اصل مطلب را سرراست و پوست‌کنده بگوییم، کسی آنرا به عنوان یک تحلیل قابل طرح در مجامع علمی قبول نخواهد کرد. ما عادت کرده‌ایم که چیزی را که با اصطلاحات قلمبه و همراه با ذکر نام افراد صاحب نام در علم و فلسفه باشد را از نظر علمی قابل قبولتر فرض کنیم. به فرض اگر خبر داشته باشیم که گروهی در غرب هستند که میخواهند جنگ تمدنها راه بیاندازند و این مطلب را رک و ساده همانطور که در عالم واقعیت است بگوییم، کسی آنرا نخواهد شنید. اما اگر همین حرف را بدون ذکر عوامل آن و فقط به عنوان یک پیش بینی جامعه شناسانه مطرح کنیم، همان کاری که ساموئل هانتینگتون کرد، به عنوان یک نظریه پیشروی قابل طرح در مجامع دانشگاهی عنوان خواهد شد.

یکی از این تحلیلها که اخیراً شنیده‌ام متعلق به آقای یوسف اباذری، استاد جامعه شناسی دانشگاه تهران، در همایش عقلانیت و اعتدال در جهان معاصر بود که به مناسبت روز جهانی فلسفه برگزار شده بود. در ذیل بخشهایی از صحبتهای ایشان را اورده‌ام:

سیاست هایی که به ظاهر اقتصادی اند اما، در باطن به دین ماننده اند. آزادید هر کار که خواستید بکنید اما به اصول من دست درازی نکنید یا با من اید یا جز من اید و دشمن اید. آنان برای کافران دین شان صفت هایی هم داده اند. پوپولیسم چپ یا راست، بعدها تاچر در انگلستان و ریگان در آمریکا و سپس سوسیالیست های فرانسه به رهبری میتران این سیاست ها را اجرا کردند و سپس به کشورهای جهان سوم تحمیل کردند و سپس آن را جهانی کردند. جهانی شدن یعنی نئولیبرالی شدن.

مهمترین اصل بازار آزاد یا نئولیبرالیسم این است: بازار حقیقت را می گوید. مهمترین مشغله فلسفه یافتن حقیقت است. هر مسلک و مکتب و برنامه پژوهشی «حقیقت» را به گونه ای تعریف می کند، از زمان باستان تاکنون فیلسوفان و متألهان در مورد حقیقت و شرایط امکان آن حرف گفته اند. از نظر نئولیبرال ها بازار حقیقت را می گوید، فیلسوفان اگر به این امر اعتراف کنند و طبق قراردادهای بازار بازی حقیقتشان را بکنند مزاحم نیستند.

از نظر نئولیبرال ها مناقشه فیلسوفان و متألهان همچون بازی کودکان است، آنان تا زمانی که این بازی مخل حقیقتشان نشود اعتنایی به آن نمی کنند. اما زمانی که نگاهی انتقادی به آن کنند، دشمن محسوب می شوند. اما چرا بازار حقیقت را می گوید نه کسی یا چیزی دیگر، حکایتی فلسفی است که هایک و بقیه آن را بازگفته اند. اما نئولیبرال ها همین حقیقت ساده خود را هر جا به زبانی می گویند.

فیلسوفان و متألهانی که معتقدند خداوند ضامن حقیقت، یا فراهم کننده شرایط ظهور آن است، روش ساده ای در برابر غیرخود دارند، اگر طالب حقیقت اید در کار خدا دخالت نکنید. نئولیبرال ها نیز از این سیاق اند، معتقدند اگر طالب حقیقت هستید در کار بازار دخالت نکنید. مداخله در بازار از دو طریق صورت می گیرد؛ دولت و مردم. بازار آزادی های ایرانی به سبب اهداف تبلیغاتی تاکنون گفته اند که دولت نباید در کار مردم دخالت کند و به همین سبب عده کثیری از مردم از آن خوششان می آید، اما منظور ایشان این است که دولت نباید در کار بازار دخالت کند. منظور از مردم همان بازار است. اما نئولیبرال های وطنی چندان برملا نکرده اند که مردم هم نباید در کار بازار دخالت کنند مگر زمانی که مجبور شده اند، اما در این مورد به تمامی دولت های پس از جنگ فرمول های خود را یاد داده اند که چگونه هر نوع جمعی را که طالب «دخالت در بازار» است، سرکوب کنند.

نئولیبرالیسم به سلطه یک درصد از مردم به ۹۹ درصد از مردم در همه جای جهان انجامیده است. این اعتدال به این سبب افراطی است که بیش از هر رژیم سیاسی از مردم خلع ید کرده است. مردم دیگر درباره سرنوشت خود نمی توانند تصمیم بگیرند. رابطه دولت و مردم گسسته است. افراطی تر از این سراغ دارید؟ همین جاست که مردم بنا به دلایلی که چامسکی گفت به فاشیستی مثل ترامپ رای می دهند. نئولیبرالیسم یا گونه ای قدیمی آن همواره جاده صاف کن فاشیسم بوده است چه در وایمار آفر، چه در آمریکا چه در انگلستان که فاشیست هایش انتخابات خروج را بردند. هر چند ورود به اروپای بازار آزادی نیز چنگی به دل نمی زند. سیاست بی معنا شده است.

یکی از دلائل ظهور ترامپ به فنا رفتن بنیان صنعتی خود آمریکاست. کارگر آمریکائی بیکار است چون کارگر در جای دیگر دستمزد کمتری می گیرد. دولت- ملت در عصر جهانی شدن ناگریز سست خواهد شد و نئولیبرال ها زوال آن را نیز پیش بینی می کنند و جشن می گیرند. میزس یکی از متفکران اینها گفته است که دولت- ملت آشفته بازاری است که قدرت محور آن است. اجتماع طبیعی اجتماع زبانی و می توان گفت قومی و مذهبی است و بنابراین چیزی مصنوعی مثل دولت- ملت باید جای خود را به چیزی طبیعی بدهد. اما آنچه بر این نظریه پردازی جامه عمل پوشانده است ساخته شدن بازار جهانی است. هر واحدی می تواند از دولت- ملت جدا شود و بازار جهانی را ضامن وجود خود بداند.

تناقضی که اساس مشکل ما است در هم بافته شدن ناخودآگاه دو نظام است. دو نظامی که نسبتی با یکدیگر ندارند. نظام بازار آزاد که حقیقت را می گوید و نظامی که معتقد است خداوند حقیقت را می‌گوید

این حرفها شاید در یک جمع دانشگاهی قابل طرح بوده و در نگاه آن‌ها از نظر علمی سطح بالا باشد. اما چنین تحلیل‌هایی نمیتواند پاسخی برای بسیاری از سئوالها ارائه کند. به عنوان نمونه نمیتواند پاسخ دهد که مبانی اعتقادی گروهی که اعتقادات خود را در قالب یک نظریه اقتصادی ارائه میکنند و از آن مانند یک دین حراست میکنند، چیست. وقتی یک نظریه اقتصادی نتواند هیچ دین و اعتقاد دیگری را تحمل کند، قاعدتاً باید بر مبنای یک اعتقاد دینی و یا شبه دینی بنا شده باشد. بعضی تحلیل‌های دانشگاهی به نحوی ارائه می‌شود که مخاطب بدون اینکه جوابی برای سئوال خود بیابد، قبل از هر چیز ژرفای علمی گوینده را دریابد. اگر هم گوینده جوابی ارائه دهد، از آن جهت که مسائل را فقط از زاویه دید خاصی میبینند نمیشود به جمع بندی نهایی رسید.

هرچند بسیاری از مشاهدات و پیش‌بینی های چنین تحلیلی صحیح است، اما در کل تصویری کاریکاتوری از عالم واقع نشان میدهد. اینکه نئولیبرالیسم به سلطه یک درصد جامعه بر ثروت و سرنوشت ۹۹ درصد دیگر می‌شود، با مدل دولت-ملت همخوانی ندارد، و در نهایت زمینه فاشیسم را بوجود می آورد، صحیح است و حتی در تاریخ معاصر بارها تجربه شده است. چنین پدیده‌ای برای همه و از جمله خود متفکران نئولیبرالیسم نیز واضح است. البته در هر گروهی می‌شود افرادی بیمغز و فرصت‌طلب را پیدا کرد که وقتی حس کنند که با تظاهر به یک باور می‌توانند جیب خود را پر کنند، بدون اینکه وقت خود را روی تحلیل قضایا تلف کنند، خود را طرفدار آن باور نشان میدهند. اما در کنار آن‌ها دیگرانی هستند که میتوانند دریابند که سرانجام برنامه های‌شان چیست و متعمدانه به قصد رسیدن به نتیجه مشخص آن برنامه‌ها را دنبال میکنند.

اگر بخواهیم آنچه را که در واقعیت در حال رخ دادن است تشریح کنیم، میتوان با زبانی ساده و بدون غل و غش همه چیز را به تمام و کمال شرح کرد. مبانی فکری سردمداران نظم نوین جهانی خیلی مشخص است. همه آن‌ها متعلق به گروههای شیطانی و شیطان پرست هستند. اما برای اینکه پیروان کندذهن تر و رده پایین را جلب کنند، این افکار را، به فراخور حال افراد، در غالب نظریه‌های اقتصادی و فلسفی و ایسم های رنگارنگ ارائه میکنند. این افراد رده پایین که خود توان مغزی تحلیل قضایا را ندارند، کلمات پیچیده به آن‌ها این احساس را میدهد که باید مفهومی والا در پس آن کلمات باشد. بسیاری از دانشگاهی ها و اهل سیاستی که خود را طرفدار این ایسم ها معرفی میکنند، جزء این دسته هستند و توان درک مبانی اعتقادی رهبران اصلی را ندارند.

در همین وبلاگ در مقاله‌ای با عنوان مراسم افتتاح تونل Gotthard در سوئیس مواردی را به عنوان نمونه ذکر کرده ام. شواهد بسیار زیاد و متقنی در این باره می‌شود ارائه کرد که رهبران مطرح آمریکا به این گروهها تعلق دارند. تعلق خانواده کلینتون به این گروه‌های شیطانی خیلی روباز است و هیچ تلاشی در مخفی نگه داشتن آن ندارند. گروههای شیطانی برای حذف کامل کلمه توحید بیش از ۲۰۰ سال است که برنامه مدونی را دنبال میکنند. نقشه کلی آن‌ها را می‌شود به این صورت خلاصه کرد:

  • هدف از راه اندازی جنگ جهانی دوم علاوه بر بسط سلطه این گروههای شیطانی بر ملتهای مستقل، ایجاد اسرائیل به عنوان رقیب جهان اسلام و همچنین قدرت یافتن کمونیسم بود.
  • علت خلق کمونیسم، شکست و از بین بردن مذهب در کشورهای تحت سلطه آن و کم رنگ کردن اعتقادات توحیدی بوده است. همچنین کمونیسم باعث گسترش مادیگری عریان بوده که با فطرت انسان سازگار نیست و موجب پوچ گرایی در بشر میشود. با حذف توحید واحساس نیاز بشر به پرستش، زمینه برای پرستش شیطان و در اختیار گرفتن سرنوشت بشر توسط شیطان فراهم میشود.
  • هدف از تشویق طمع و ثروت اندوزی، بسط سرمایه داری و تسلط بانکهای بزرگ بر اقتصاد دنیا این است که با ایجاد اختلاف طبقاتی، ثروت از دست مردم عادی درآمده و هر روز فقیرتر از گذشته شوند. مردم تا وقتی که احساس رفاه داشته باشند، از افکار افراطی و خشن طرفداری نمیکنند. احساس فقر و استیصال زمینه‌ساز ظهور رهبران کاریزماتیکی است که بتوانند خشم مردم را در جهتی که میخواهند هدایت کنند. فاشیسم دقیقاً نتیجه فاصله طبقاتی شدید و فقر اقشار ضعیف است. یک گروه سیاسی و یا اعتقادی وقتی برنامه‌ افزایش فاصله طبقاتی و فقیر کردن مردم ضعیف را دنبال میکند که بخواهد تحولات بزرگ اجتماعی را مدیریت کرده، و یا زمینه بروز جنگ را ایجاد کند.
  • همزمان با گسترش فقر، علی الخصوص در جوامع غربی، این گروه‌های شیطانی مسلمانان را به عنوان عامل اصلی بدبختی آن‌ها مطرح میکنند و در ذهن عوام چنین جا می‌اندازند که مهاجرت مسلمانان و عملیات تروریستی آن‌ها عامل بخش عمده‌ای از مشکلات آن‌ها است. برنامه این است که اولاً با ایجاد مشکلات اقتصادی و اجتماعی در غرب آتش خشم توده ها را برافروخته تر کنند و دوماً انرژی این خشم را به سوی مسلمین متمرکز کنند. بدون وجود فاشیسم و گسترش ایده هایی مانند برتری نژادی نمیشود مردم را برای جنگهای بزرگ آماده کرد.
  • پیروان شیطان هیچ تعهدی به مدل دولت-ملت ندارند و تنها جایی از آن استفاده میکنند که بشود به کمک آن دشمنان خود را سرکوب کنند. اما در نهایت اگر ملی‌گرایی و یا هر هویت دیگری مانعی در برابر آن‌ها باشد، باید سرکوب شود. نظم نوین جهانی از اول هم قرار نبود آمریکایی باشد و آمریکا هم در نهایت به چندین قسمت کوچکتر تقسیم خواهد شد.

قبلاً در این مورد بحث کرده‌ام که چرا سرنوشت جنگ جهانی سوم در یک تبادل نیم ساعته موشکهای اتمی تعیین نمیشود. سرنوشت این جنگ مثل هر جنگ دیگری توسط میلیونها سرباز حاضر در میدان تعیین خواهد شد. برنامه اولیه این بود که آتش جنگ جهانی سوم به این صورت روشن شود که بر اختلافات بین صهیونیسم و رهبران اسلامی دامن زده شود و این جنگ به سمتی هدایت شود که جهان اسلام و یهودیت همدیگر را منهدم کنند. بعد از آن کشورهای غربی برای کنترل اوضاع وارد شده و تمام جهان اسلام را تحت کنترل خود بگیرند و توحید را کلاً محو کنند و جهان اسلام را به سرزمین سوخته ای تبدیل کنند. اما روند اوضاع نشان میدهد که رژیم صهیونیستی نتوانسته در حد و اندازه‌ای ظاهر شود که توان عرض اندامی در برابر مسلمین داشته باشد. بنابراین روش جاری این است که با افزایش مشکلات اجتماعی و اقتصادی در جوامع غربی و زمینه سازی برای ظهور فاشیسم و نژادپرستی، مردم را در غرب به جایی برسانند که از نظر روانی آماده جنگهای بزرگ بشوند.

بقیه ملتهای دنیا باید چنان گرفتار عواقب این جنگ شوند و دچار مشکلات اقتصادی و ناامنی شوند که از نظر روحی، اخلاقی و اقتصادی کاملا تخلیه شوند و از پا بیافتند. برنامه این است که چنان بی اعتقادی به خدا و پوچ‌گرایی و مادی‌گرایی در بین مردم گسترش یابد و مصیبت های اجتماعی آنها را گرفتار کند، که قطب نمای وجدان آنها سرگردان شده و دیگر هیچ جهتی را نشان ندهد. آن زمان زمانی است که آنها آماده پذیرش لوسیفر یا همان شیطان و پرستش او خواهند بود. نقشه این گروههای شیطانی این است که دیگر جایی برای توحید و همچنین بی‌خدایی نماند و فقط شیطان پرستیده میشود.

چنانکه گذر زمان نشان داده است، روند اتفاقات عالم همیشه مطابق برنامه این گروههای شیطانی پیش نمیرود و معلوم نیست که بتوانند نقشه های خود را عملی کنند. انتظار اولیه این‌ها این بود که خیلی زودتر از این بتوانند طرفداران اسلام و دیگر ادیان توحیدی را با هم درگیر کنند تا همدیگر را مضمحل کنند. حدود ۱۵ سال پیش ژنرال کلارک درباره برنامه قطعی حمله به ایران و چند کشور دیگر اسلامی افشاگری کرد، اما تا کنون که نتوانسته اند این نقشه را پیش ببرند. از قبل از به قدرت رسیدن نتانیاهو در اسرائیل گفته میشد که تنها ماموریت او حمله به ایران است. ماندن او در قدرت هم با این امید است که بتواند بالاخره این نقشه را عملی کند. اما هر روز که میگذرد بیشتر مشخص می‌شود که این کار چندان هم عملی نیست و احتمالاً به نتایج پیش‌بینی شده منجر نخواهد شد.