باسمه تعالی

مطلبی که میخواهم درباره آن بنویسم، مطلب بسیار ساده و واضحی است.اما از آن جهت که عمق فاجعه ای که در دنیای علم در حال رخ دادن است را گوشزد میکند، باور آن برای خیلی افراد سخت است. معمولا عکس العمل افراد این است که نمیشود همه این صدها هزار متخصصی که در هر کدام از زمینه های علوم کار میکنند، درک درستی از فرق علم با توهم علم یا Pseudo-Science نداشته باشند، و احتمالا ما نمیتوانیم آنچه میگویند را درست درک کنیم. برای همین بحث را با نقل مطلبی از کارل پوپر، استاد صاحب نام فلسفه علم شروع میکنم. جمله معروفی به ایشان منتسب است به این مضمون:

“A theory that explains everything, explains nothing”

یعنی تئوری علمی که میتواند درباره همه چیز توضیح دهد، هیچ چیزی را توضیح نمیدهد. دلیل آن هم خیلی واضح است: در علم تجربی باید پارامترهای قابل اندازه گیری و قابل تغییر در آزمایش وجود داشته باشد تا بتوان ربط منطقی بین پارامترها و نتیجه ای که بر اساس فرضیه پیش بینی میشود، استنتاج کرد. چنین شرایطی هم فقط در طیف محدودی از مسایل قابل تحقق است. در این زمینه قبلا در مقاله ای تحت عنوان درباره علم از دیدگاه تمدن غربی توضیح داده ام. وقتی یک تئوری سعی کند درباره طیف وسیعی از پدیده ها توضیح دهد، واضح است که امکان کنترل همه پارامترهای تاثیرگذار به منظور اثبات یک رابطه علی و معلولی وجود ندارد.

پوپر در مقاله ای تحت عنوان Science as Falsification نوشته است که مشخصه اصلی توهم علم این است که این تئوریها میتوانند هر مسئله ای را در حوزه خود تحلیل کرده، آنرا به سندی برای اثبات تئوری تبدیل کنند. ایشان تئوریهای روانشناسی فروید و آدلر و همچنین تئوری تاریخ مارکس را از این قبیل میداند. چون از دید طرفداران این تئوریها امکان نداشت که شاهدی بر خلاف تئوری شان پیدا شود. در ادامه پوپر چنین توضیح میدهد که یک تئوری باید مشخص کند که در چه شرایطی اگر یک پارامتر قابل اندازه گیری برخلاف پیش بینی تئوری در نیامد، آن تئوری بی اعتبار میشود.یعنی شرط اینکه یک تئوری را بشود اساسا به عنوان ادعایی قابل طرح در مجامع علمی دانست، این است که مشخص باشد در چه شرایطی میشود آنرا آزمایش و یا آن را رد کرد. در غیر این صورت اصلا آن تئوری چیزی بیش از یک ادعای شبه علمی نیست.

در دوره معاصر داستان تئوری گرم شدن زمین بر اثر گازهای گلخانه ای که توسط انسانها تولید میشود، نمونه ای از توهم علم است. اگر در یک سال زمستان گرمتر از معمول باشد، به خاطر گرم شدن زمین است. اگر سرمای شدید حاکم باشد، باز هم به خاطر گرم شدن زمین و تغییر الگوهای آب وهوا است. اگر برف کمتر بیاید به خاطر گرم شدن زمین است و اگر برف شدید بیاید، باز هم تقصیر گرمایش زمین وتاثیر آن در دیگر مناطق دنیا است.گرمایش زمین در آن واحد میتواند باعث خشکسالی در یک منطقه و آمدن سیل در منطقه ای دیگر شود. اگر در جایی از دنیا توفان شدید بیاید، به خاطر گرم شدن زمین است و اگر در مناطق طوفانی برای چند سال خبری از طوفان نباشد، باز هم تقصیر گرمایش زمین است.اگر باران کم بیاید، عامل آن گرم شدن زمین است و اگر باران شدید بیاید، باز هم تقصیر گرم شدن زمین است. اگر حشره مالاریا در یک منطقه پیدا شود، تقصیر گرمایش زمین است و اگر در مناطق مالاریاخیز این حشرات کم شود، باز هم عامل آن گرمایش زمین است. اگر برگ درختان در پاییز رنگ پریده باشند، تقصیر گرمایش زمین است و اگر پررنگ تر از سالهای گذشته باشند، باز هم عامل آن گرمایش زمین است. اگر میزان اندازه گیری شده نمک دریا کم شود، تقصیر گرمایش زمین است و اگر زیاد شود باز هم تقصیر گرم شدن زمین است. در یک آن واحد گرمایش زمین هم عامل ذوب شدن یخهای قطبی است و هم عامل افزایش آن. به این لیست میشود صدها مورد دیگر را اضافه کرد، اما همین مقدار کافی است که نشان دهد اصلا هیچ راهی برای راستی آزمایی چنین فرضیه ای وجود ندارد. چون هر اتفاقی بیافتد، شاهد دیگری بر درستی این فرضیه است.

چندی پیش بی بی سی و دویچه وله و چند خبرگزاری دیگر که وابستگی آنها به استعمارگران برای همه روشن است، این خبر را پخش کردند که تا پایان قرن حاشیه خلیج فارس به علت گرمایش شدید خالی از سکنه میشود. بعدا دیدم که همین خبر در چندین خبرگزاری دیگر ایرانی به عنوان خبر علمی پخش شده بود. واقعا حیران مانده ام که چه زمانی ایرانیها به این فکر خواهند افتاد که بین خرافاتهای شبه علمی با تئوریهای علمی فرق بگذارند. تازه به فرض که یک تئوری به مرحله ای برسد که قابل راستی آزمایی باشد، برای قبول و رد آن باید دهها سال وقت صرف کرد. قبلا در مقاله ای تحت عنوان ماجرای بحران آب در کشاورزی درباره اهداف استعماری در پشت چنین ادعاهایی نوشته بودم.

جدا از بحث گرمایش زمین، اگر همان ملاکهای پوپر را برای فرق گذاشتن بین تئوری علمی و توهم علم در نظر بگیریم، در خواهیم یافت که بسیاری از آنچه که در محافل علمی به عنوان تئوری مطرح است، چیزی بیش از توهم علم نیست. جالب توجه است که بعضی فیزیکدانان نام تئوری خود را Theory of Everything میگذارند که به تعبیر پوپر خود همین نام به تنهایی برای اثبات بی اعتباری آن کافی است.

دوره معاصر شاید پرتناقض ترین دوره حیات بشر باشد. چون در حین اینکه هرگونه اطلاعاتی در دسترس همه هست، فقر علمی شدیدی بر دنیا حاکم شده است. اگر جوامع علمی فقط همین معیارهای محدودی که پوپر در فرق گذاشتن بین تئوری علمی و توهم علم را مطرح کرده ملاک قرار دهند، کار بر روی حجم عمده ای از فعالیتهای شبه علمی غیر قابل توجیه خواهد شد. اکثر تئوریهای حوزه فیزیک نظری از آن رو که هیچ راهی برای راستی آزمایی آنها وجود ندارد، اصلا قابلیت این را ندارند که بشود اسم تئوری روی آن گذاشت. حتی احتمال میدهم که درصد بالایی از هزاران دانشجوی دکترا و دیگر محققینی که در مراکزی مانند شتاب دهنده سرن کار میکنند، اگر همین ملاک پوپر را برای فرق گذاشتن بین علم و توهم علم در نظر بگیرند، ادامه کار خود را پوچ خواهند یافت. چون هیچ نتیجه علمی معتبری نمیشود از آن بدست آورد. بسیاری از این قبیل کارها ممکن است به تولید داده ها منتهی شود، اما به اثبات و رد یک تئوری منجر نخواهد شد.

البته ورای آنچه که پوپر در مقاله خود بیان کرده، ملاکهای بسیار دیگری برای فرق گذاشتن بین کار علمی و توهم علم میتوان مطرح کرد. برای نمونه چند سال پیش سخنرانی محققی را دیدم که درباره این تحقیق میکرد که تفکر و تخیل آیا در داخل مغز انجام میشود و یا ورای آن؟ ظاهرا در این زمینه دهها سال کار دانشگاهی انجام شده است و هنوز هم این تحقیقات ادامه دارد. هر از چند گاهی محققی اظهار نظر میکند که محل مفاهیم نظری در مغز را پیدا کرده است. بعضی ها هم نظر داده اند که تفکرات انسان در فضایی خارج از مغز او شکل میگیرد. اگر این قبیل به اصطلاح محققین دانشگاهی فقط به اندازه یک ساعت با مباحث طبیعیات فلسفه ارسطویی آشنا شده بودند، دهها سال وقت خود را بر سر چنین موضوعی تلف نمیکردند. چون یکی از اولین بحثهای فلسفی این است که بین ظرف و مظروف باید تناسب باشد. بنابراین تلاش برای پیدا کردن ظرف یک مفهوم غیر قابل تقسیم که خارج از ظرف زمان است، در مغز آدم که هم قابل تقسیم و هم تحت تاثیر زمان است، خطا است. در دوره معاصر از این قبیل تحقیقات شبه علمی که بتوان پوچ بودن آن را در ۱۰ دقیقه اثبات کرد، بسیار میتوان پیدا کرد.

معروف است که یکی از علمای قدیم در نوجوانی که برای اولین روز به مکتب رفت، استاد صفحه اول جامع المقدمات را درس داد و در آن آمده که کلمه ضَرَبَ در آن هُوَ، یعنی سوم شخص مفرد،مستتر است. بعد از درس این طلبه جوان هرچه به صفحه و پشت آن نگاه کرد، نتوانست آن هو مستتر را پیدا کند. لذا تیغ را برداشت و به آرامی شروع به تراشیدن کلمه ضرب کرد تا هُوَ مستتر را پیدا کند. کار کند و کاو زیر کلمه ضرب تا صبح طول کشید و بالاخره وقتی صفحات زیادی را ازکتاب تراشید، توانست هُوَ مستتر را  در صفحه دیگری پیدا کند. بعد با شادمانی به طرف حجره استاد دوید و او را بیدار کرد و خبر پیدا شدن هو مستتر را به او داد.  استاد هم از اینکه این طلبه جوان در پیدا کردن هو مستتر این همه تلاش و پشتکار نشان داده، او را تشویق کرد و به او مژده داد که با این همه پشتکار بالاخره روزی عالم بزرگی خواهد شد.

وقتی در جوانی این قصه را میشنیدم، طبیعتا در کنار تعجب از این همه پشتکار، از ساده لوحی آن طلبه میخندیدم. اما حالا که به بسیاری از تحقیقات علمی معاصر نگاه میکنم، کار آنها را مضجکتر از پیدا کردن هو مستتر مییابم.