باسمه تعالی

بنای تاریخی دادگاه‌ها بر این بوده که وقتی یک مجرم جنایت هولناکی را انجام بدهد، او را یک انسان مختار و صاحب اراده و نفس فرض کنند و بنابراین مجازاتی درخور برای جنایت او درنظر بگیرند. اما چند سالی است که رسم شده متخصصان علم اعصاب (neuroscience) و ژنتیک رفتاری (behavioral genetic) نتایج آزمایشاتی که روی مجرمین انجام داده‌اند را به دادگاه عرضه میکنند و با بحث درباره اینکه اختلال‌های موجود در ساختار اعصاب و مغز مجرم، عامل اصلی جنایت بوده، مجرم را یک بیمار که باید مداوا شود معرفی میکنند و به این روش مانع مجازات او میشوند.

سایت Wired از یکی از محققین اخلاقیات طبیعی (bioethicist) دانشگاه Duke به نام Nita Farahany چنین نقل کرده که آن‌ها ۱۶۰۰ مورد جرم جنایی تحت بررسی در دادگاه را مطالعه کرده‌اند که در آنها نتایج آزمایش‌های عصب‌شناسی (neurobiological evidence) به دادگاه عرضه شده‌اند، تا دادگاه را متقاعد به تخفیف مجازات کنند. روند عرضه این آزمایش‌ها به دادگاه بین سال ۲۰۰۵ تا ۲۰۱۲ بیش از دو برابر شده است؛ و به تدریج در محاکمات مربوط به تجاوز و بچه‌دزدی و سرقت هم پای متخصصین عصب‌شناسی به دادگاه باز میشود. این متخصصین چند عکس از مغز مجرم را به هیئت داوری نشان می‌دهند و به نقطه‌ای در آن اشاره کرده، ادعا میکنند که تمام مشکل در این نقطه است. «این نقطه از مغز مجرم با مغز من و شما متفاوت است و همین عامل باعث شده که او جنایت‌کار شود». هیئت داوری و قاضی نیز معمولاً راحت متقاعد می‌شوند که مجرم یک بیمار قابل ترحم و نیاز به مراقبت و درمان است.

اصل ماجرا چیست؟

در نگرش دینی انسان یک مخلوق است که به او اختیار تعیین سرنوشت خود و انتخاب بین سعادت و شقاوت ابدی داده شده است. لازمه این اختیار این است که انسان نفسی داشته باشد که بشود ثواب و عقاب برای آن در نظر گرفت. اگر انسان فقط برآیند تعامل چندین ماده شیمیایی باشد و همه احساسات و درک ما حاصل کم و زیاد شدن و تأثیر متقابل این مواد باشند، ثواب و عقاب بی‌معنی خواهد بود؛ چه رسد به اینکه این جزا ابدی باشد.

هزاران سال است که بین پیروان ادیان توحیدی و منکران آن، تنازعات فکری و نظامی بزرگی حول همین نکته رخ داده است. قدرت‌مداران با فرض اینکه حساب و کتابی در کار نیست، و آنچه ما به عنوان انسان فرض می‌کنیم فقط ترکیب چندین ماده شیمیایی با همدیگر است، دست خود را در اجرای منویات خود درباره جامعه باز دیده‌اند.

البته در هر مقطع تاریخی غلط بودن این فکر بر همه ثابت شده است. چون اگر خلقت را هدف‌مند ندانیم و قائل به حساب و کتابی در عالم نباشیم، و انسان را فقط ملقمه‌ای از مواد شیمیایی و هورمون‌ها بدانیم، تشکیل جامعه و اقامه عدل و اخلاق معنی‌دار نخواهند بود. با چنین فرضی جایی برای کسب علم و درک هنر و زیبایی‌شناسی نیز نمی‌ماند. علت اینکه این تنازع برای هزاران سال ادامه پیدا کرده، این است که با تغییر نسل‌ها، افراد جدیدی پا به عرصه میگذارند که دوباره به دنبال اثبات همان تئوری غلط قدما هستند. به تعبیر قرآن (بقره۱۱۸)

كَذَٰلِكَ قَالَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِم مِّثْلَ قَوْلِهِمْ تَشَابَهَتْ قُلُوبُهُمْ

آن‌ها چند صباحی دست و پایی میزنند و دوباره برای همه روشن می‌شود که سنگ بنای تمدن بشری و همه آنچه که ما به عنوان مظاهر تمدن میشناسیم، اعتقاد به هدف‌مند بودن خلقت، روز جزا و حساب و کتاب داشتن عالم، و قائل شدن نفسی برای انسان است که بتوان آنرا ثواب و عقاب داد.

بارها شاهد این مطلب بوده‌ام که در اثنای یک بحث عمیق و عریق فکری و یا سیاسی، که هر دو طرف بحث زحمت زیادی برای به کرسی نشاندن حرف خود میکشند، فردی وارد می‌شود و اعلام میکند که میخواهد زحمت همه طرفین بحث را کم کند و با داوری نهایی بحث را خاتمه دهد. معمولاً چنین رفتاری نشان از این دارد که این فرد اطلاع چندانی درباره سابقه و عمق بحث و پیچیدگی آن ندارد.

داستان متخصصان عصب‌شناسی و ژنتیک که سعی دارند بر احکام قضایی تأثیر بگذارند، از همین قبیل است. آن‌ها با ارائه چند مشاهده تجربی سعی دارند دعوای هزاران ساله کفر و ایمان را به این صورت خاتمه دهند که نشان دهند اساساً چیزی به نام نفس قابل ثواب و عقاب برای انسان قابل تعریف نیست و این فقط یک توهم است؛ انسان یک ملقمه‌ای از ترکیبات شیمیایی و هورمون‌ها است و با دستکاری در این ترکیبات میتوان تعریفش را عوض کرد.

این یک نتیجه‌گیری فلسفی است و باید برای رسیدن به آن از مقدمات فلسفی استفاده کرد. با ارائه چند مشاهده تجربی، فقط می‌شود یک نتیجه تجربی گرفت. به فرض محال هم اگر بشود به طریقی به این نتیجه‌گیری فلسفی رسید، تبعات این قضیه چنان عمیق است که هیچ چیزی از تمدن بشری و جامعه باقی نمی‌گذارد و انسان را در حد وحوش متفرّق پایین خواهد آورد.

تنها نتیجه‌ای که از این مشاهدات تجربی میتوان گرفت، تأثیر متقابل روح و جسم بر همدیگر است. اصل این حقیقت هم از قدیم‌الایام برای همه روشن بوده و کشف تازه‌ای نیست. مثلاً همان‌طور که تزریق آدرنالین در خون میتواند به هیجانی و عصبانی تر شدن فرد منجر شود، فرد میتواند بطور ارادی خود را هیجانی و عصبانی کند تا در پی آن میزان آدرنالین در خون زیاد شود. از طرف دیگر روح میتواند اراده استفاده از دارو کند و یا بطور ارادی احساسات را طوری کنترل کند که اختلال در میزان آدرنالین را کنترل کرده، وضع را به روال عادی برگرداند. اختلاف در قوت و ضعف نفوس انسان‌ها مطلب دیگری است که در جای خود قابل بحث است. اما اگر نفس فردی به اندازه‌ای ضعیف فرض شود که اساساً تحمل اراده را نداشته باشد، نمیتوان این فرد را انسان فرض کرد و حقوق انسانی برایش قائل شد. بنابراین بحث درباره بیمار قابل ترحم بودن او هم بیفایده است.

متأسفانه بعضی از اهل قضاوت در غرب متوجه حیله‌ پنهان شده در پشت ارائه شواهد عصب‌شناسی و ژنتیک به دادگاه نیستند و نتایج آزمایش‌های پزشکی را در قضاوت خود دخالت میدهند. اثبات بی‌اعتبار بودن افکار مادی‌گرایانه و دهری برای آن‌ها که با قواعد منطقی و عقلی آشنا هستند، بسیار راحت است. به همین دلیل طرفداران چنین افکاری از بحث علمی طفره می‌روند و سعی میکنند با چنین نمایش‌های عوام‌فریبانه، باورهای خود را بر جامعه تحمیل کنند.